در را میبندم و از بچهها میخواهم بنشینند. شروع، همیشه با شاهنامه است. با ضرباهنگ شعرهای گودِ زورخانه. اسمش را گذاشتهایم: «مرشدخوانی». شاهنامه میخوانیم و بعد، شعرهای دیگر با وزن شاهنامه. دوستش دارند و خیلی دوستش دارند. میشناسمشان و میدانم چه میکنم. بچه ها همیشه باید چیزی را بخوانند و بشنوند که دوست دارند. این کار را دوست دارند، آن قدر که اگر یک روز به دلیلی، کار دیگری را ترجیح بدهم یا اگر مثلاً مرشدخوانی را به خاطر درس نخواندن یا تکلیف ننوشتن، موقتاً یک جلسه تعطیل کنم، اوقاتشان تلخ می شود و هزار جور قول می دهند که: «می خوانیم» و «می نویسیم»؛ «این را حذف نکنید».
این، چند دقیقه از «کارگاهِ عَروضِ» ماست؛ یعنی کلاسِ تمرینِ یاد گرفتنِ وزنِ شعر. مرشدخوانی، خواندن حماسه است، اما حماسهای که انگار یک جور غم هم دارد داخلش؛ یعنی فکر می کردم برای من این طور است. بعد دیدم بچهها هم همین اند. غمِ – چه طور بگویم – غمِ چیزی که داریم و در عین حال نگرانش هم هستیم. غم خودمان. غم هویتمان. غم وطن.
«هستی» کمک میکند کابلها را وصل کنیم. تصویر میافتد روی پرده. «پانیذ» در میآید که: «می شه امروز من؟» سر تکان میدهم و مینشیند پشت لپتاپ.
ما، در نقش منیژه و سهراب
بیت ها را می خوانیم و هر چند بیت، وزنشان را تکرار می کنیم. اول، بیت های ستایش خدا. تا می رسد به گزیده داستان ها. «مُهَنّا» چشم می دوزد به پرده و زمزمه میکند:
منیژه منم دخت افراسیاب / برهنه ندیدی رخم آفتاب
دلش میریزد. دست میکشد آرام روی دسته صندلی. «پانیذ» اسلاید را ورق میزند. «دینا» که تازه همین سال آخر آمده رشته انسانی و شاید تا حالا این حجم از «ادبیات» را یکجا ندیده، با نفسی که حبس شده و حواسی که سعی میکند همه اش را به همین حالای کلاس بدهد، سطرها را دنبال میکند:
همی گفت کای کشته بر دست من / دلیر و ستوده به هر انجمن
«نگار» زیر لب میخواند: «یکی داستان است پر آب چشم». اسلاید بعدی را واضح نمی بیند. نوشته ها توی آب موج برداشته اند. پلِ بینیِ عینک را با سبابه دست چپ فشار می دهد، می چسباند به صورتش و اشک از گوشه چشم هایش میچکد روی جزوه. حالا می تواند بخواند: «دل نازک از رستم آید به خشم».
هنر و جادویی
ساعت بعد، عروض است با قاعده و «فرمول». نه دیگر با شنیدن و اصطلاحاً «سماعی». هر دو جور را لازم دارند و باید یاد بگیرند. بیتی را مینویسم «تقطیع» کنند؛ یعنی مثلاً هجا هجا بنویسندَش. بیتی انتخاب می کنم که «نکته» داشته باشد:
هنر خوار شد جادویی ارجمند / نهان راستی آشکارا گزند
می نویسم و منتطر بچه ها می مانم. نکته های مهمی دارد بیت. مهم تر از «هجای کشیده و نونِ ساکن و هجای بلندِ پایانِ مصراع و اختیار شاعری» و این ها. خوب می دانند بچه ها. «گزند» را مینویسم و ماژیک مشکی را برمیدارم از روی تخته. کلاس، سکوت است و فرق دارد این، با سکوتی که همیشه وقتی درس میدهم، هست. «فاطمه» و «غزل» به هم نگاه میکنند. «پارمیدا» کتاب را می بندد و من می نشینم. بار اول است که کسی داوطلب نمی شود برای «تقطیع». حتی دیگر با هم رقابت نمی کنند که: «من زودتر گفتم». که: «آقا به خدا ما تا حالا نیومدیم». که: «می شه این یکی رو من؟»
آب دهان به چهره آفتاب
نیمه های شب بیدار شدم چیزی برایشان بنویسم. هوا داشت از خنکی می افتاد که کار تمام شد، و آفتاب زده بود که از خانه زدم بیرون. حالا توی این بی آبی، کسی داشت آب را با شیلنگ، با زاویه تقریباً عمود، به شاخه های درختِ بلندِ توی حیاط می پاشید و آب از همان مسیری که آمده بود، برمی گشت؛ یعنی همین قدرش از پشت دیوارِ توی کوچه معلوم بود. یکهو به ذهنم رسید کسی که سر بالا می کند و به آفتاب آب دهان می اندازد، صاف برمی گردد توی صورت خودش. گیرم نشانه گیریش هم خوب باشد و مثلاً درست بزند وسط خال و مستقیم به قلب هویت یک ملت. لازم نیست حتماً جنگ باشد یا حرف خلیجمان بشود یا لوده ای دم تکان بدهد تا این «هویت» شکل بگیرد. نه. چیزی است که هست؛ فقط این وقت ها می آید رو. قوی تر می شود؛ یعنی حسش قوی تر می شود.
گفتن ندارد که هر ملتی هویتش را دوست دارد؛ جوری که توده هایی هم که ملت نیستند و تجربه هویت ملی هم ندارند، سعی میکنند ادای ملت بودن را دربیاورند و هویت برای خودشان بتراشند. می گویم یعنی، هویت چیزی است که باید حتی وقتی نیست، به آن تظاهر کرد؛ چه برسد به این که هویتی داشته باشی این طوری. این طور که: کسی هزار سال پیش به زبانی که تو امروز حرف میزنی، نام کشورت و مرزش و آیین هایش و قهرمانانش را در میانِ بیشتر از پنجاه هزار بیت، بارها با خط خوش، زیر نور شمع بنویسد.
فحش به زبان بیگانه
امروز بچهها «تقطیع» نکردند. حرف زدند به جایش. از خودشان گفتند و از فردوسی خواندند. «زهرا» گفت:
بناهای آباد گردد خراب / ز باران و از تابش آفتاب
پی افکندم از نظم کاخی بلند / که از باد و باران نیابد گزند
«آوا» گفت: «توی تکلیف هاتون بود این». توی دلم گفتم چیزی را که سیل حادثه ها خرابش نکرده و شناسنامه ای را که چنگیز و تیمور از دست این مردم نتوانسته اند بیرون بیاورند، آب دهان خرابش میکند؟
«هدیه» گفت: «داریم با بچه ها هر کدوممون یه چیزی خطاب بهش می نویسیم». گفتم: «توی اینستا؟ حیفِ وقت باشه». «آیلین» گفت: «نه، توی دفترامون». «پرنیان» گفت: «شما هم چیزی بگین». یادم آمد که همین بچه ها، شده که گاهی فردوسی را بلد نبوده نباشند. شده که سوال را توی امتحان سفید بگذارند. شده که اصلاً دلخور یا عصبانی باشند از این که فردا کله سحر آزمون داریم. ولی فرق دارد فکر میکنم، این که «درس» را بلد نباشی با این که «خودت» را دوست نداشته باشی. «هویتت» را دوست نداشته باشی. شاید حتی همین بچه ها همان جور آدم ها را توی شبکه اجتماعی دنبال کنند؛ حالا از سر تفریح یا تفنن، یا نه، اصلاً به خاطر هنری که طرف دارد، اگر هنری دارد. ولی وقتی روی هویتشان پا میگذاری، روی هویتت پا میگذارند. نه ملاحظه دختر بودنت را میکنند، نه طناز بودنت را و نه فریب آزادی بیان را می خورند. این ها شاید خیلی یادگرفتنی هم نباشد، یا لااقل تا جایی که من یادم می آید کسی این ها را یادشان نداده. نظام آموزشی که اصلاً. رسانه که عمراً. جاهای دیگر هم که، چه می دانم.
«پرنیان» منتظر بود. گفت: «میگین؟» گفتم: «به شما؟» گفت: «به اونا». گفتم: «فردوسی اگر نبود، شاید امروز تو به زبان دیگری به او فحش میدادی».
۴۷۴۷
دیدگاهتان را بنویسید